بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به طرفداران حق بی شوخی یا با کمی شوخی...
داستان این بار برمیگرده به دوره ای از تاریخ دورانی که مردم غرق خرافات بودن اون دوره ای که گالیله هی فریاد میزد زمین دوره خورشید میگرده ولی روحانیون میگفتند تو کافر شدی و از دین ما خارج شدی و میخواستند بسوزوننش و مجبورش کردند بزنه زیر حرفش...
وووووووووووووووووووووووووووووووووووو بـــــــــــله ...
در دوره ای در جایی از این زمین که مردم فقط از میوه های درختان زندگیشون رو میگذروندن و مردم منتظر بودن تا میوه ها برسن و اونها ازش استفاده کنند و جالب اینکه باید صبر میکردند تا میوه های درختان از شاخه هاش بیفتند چون کسی حق نداره به میوه های روی درخت دست بزنه و این حرکت باعث میشد که اکثر میوه هایی که به زمین میفتند دیگه پلاسیده شدن و میوه های رسیده به دولتمردان میرسه و پلاسیده هاش به مردم و مردم اون سرزمین از دولتمردانشون خیلی ناراضی بودن و همیشه شکایتهایی پیش میومد ولی روزی یکی از مردم دیدش حالا که دستش به میوه های رسیده توی زمین نمیرسه چطوره خودش یکی از میوه های درختارو بچینه و این کار رو انجام میده ولی به جرم تعرض به مقدسات دستگیرش میکنن و دستش رو قطع میکنن ولی اون شخص پافشاری میکنه نسبت به عقیدش و اون میوه رو تکه تکه میکنه ومیگه هر نفر از دولتمردان تکه ای از اون میوه رو بخورن و هرکدام از اونا که میخورن میفهمن چقدر این میوه خوشمزست و این مرد براشون توضیح میده که ما اگه میوه هارو از روی خود درخت بچینیم میوه های بیشتری داریم و لازم نیست به مردم میوه های پلاسیده بدیم و مردم رو روز به روز ناراضی تر کنیم و بدانید که من آخرین نفری نخواهم بود که این عمل رو انجام دادم و اگر مردم رو آزاد نگذارید اتفاق بدتری خواهد افتاد و دولتمردان برای امتحان این کار رو به صورت پنهانی انجام دادن و دیدن همه از این طرح راضی هستند و این طرح رو آشکار کردند و فهمیدند به صورت کور کورانه ای نباید از هیچ چیزی تبعیت کرد حتی مقدسات و کاش این کار رو زودتر انجام میدادن تا مرد شجاع ما دستانش رو از دست نمیداد ولی اون مرد وقتی میدید که حتی دستان بچه های کوچک هم به میوه های تازه میرسه براش کافی بود...
:: بازدید از این مطلب : 1673
|
امتیاز مطلب : 257
|
تعداد امتیازدهندگان : 63
|
مجموع امتیاز : 63